داستان... (4)
- خب این خیلی خوبه. پس یه جورایی اوضاعتون نسبتا رو به راهه.
- بله. خدا رو شکر.
- ولی خب اگه یه طوری بشه دوباره درستون رو ادامه بدین و البته در کنارش یه کار مناسبتر هم پیدا کنین باز به نظرم براتون بهتر باشه.
- آره استاد.
- خب من بیتشر مزاحمتون نمیشم اجازه بدین مرخص بشم داره دیر میشه.
- خواهش میکنم. فقط یه چیز. الان وضعیت دانشگاهت چطوره؟
- اوووون
- منظورم اینه که رسما انصراف دادین یعنی مراحل اداریش رو طی کردین.
- نه استاد. واسه امتحانا شرکت نکردم. فرم مرخصی و اینا رو هم تحویل ندادم. به نظرم دیگه یا واسم انصرافی رد کردن یا اخراجی.
- خب نه بعید میدونم این طوریا باشه. پیشنهاد میکنم یه خبری بگیرین.
- چه فایده استاد؟!
- به هر حال شما یه مقداری هزینه کردین. درس خوندین حیفه. حداقلش اینه که شاید براتون به ازای واحدایی که پاس کردین کاردانی صادر کنن.
- باشه یه پیگیری میکنم.
- یه چیز دیگه.
- بله استاد.
- اووووم
- خب هیچی.
- بفرمایید استاد.
- نه چیز خاصی نبود. خب اِ خوبه شمارهی منو داشته باشین. نه؟ بالاخره اگر یه وقتی کاری چیزی داشتین من در خدمتم.
- بله استاد. خیلی ممنون. بفرمایید.
ساجده گوشیاش را درآورد و شمارهی علیرضا را یادداشت کرد.
- حالا یه زنگ بزنید لطفا شمارهتون رو گوشی من بیفته.
- بله استاد.
- من یه پرس و جویی می کنم از دوستام اگه یه کار مناسبی پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم.
- لطف میکنین. استاد. من راضی نیستم شما خودتون رو به زحمت بندازین.
- نه خواهش میکنم زحمتی نیست.
ساجده از جایش بلند شد و کیفش را برداشت و به طرف در رفت.
- استاد خیلی مزاحمتون شدم. به خانواده سلام برسونین.
- خواهش میکنم.
- ببخشید استاد خدانگهدار.
ساجده یه نگاهی به پشت سر استاد انداخت و گفت: زهرا سادات جونو رو هم ندیدم.
- دستبوس شماست.
- خواهش میکنم استاد. ببخشید تو رو خدا بفرمایید. من باید زنگ این همسایههاتون رو بزنم ببینم کتابا رو می خوان.
- ای وای کتابا. یادم رفته بود. خب مال ما چقدر میشه؟
- نه استاد تور خدا نفرمایید. قابل شما رو نداره.
- نه نه خواهش میکنم و علیرضا دست برد به جیب شلوارش.
- نه استاد شرمندهام نکنین. باشه خدمتتون. یه هدیهی کوچیک از طرف شاگردتون.
علیرضا دیگر نخواست ادامه بدهد. گفت: خیلی ممنون. دست شما درد نکنه. ببخشید بده این جوری.
- نه استاد. بی خی خی.
- علیرضا خندهاش گرفت.
- آخ ببخشید. از بس تو این شهر با آدم همه جوره سر و کار دارم این تکیه کلاماشون میمونه رو زبون آدم. ببخشید استاد.
- خواهش میکنم. خدانگهدار.
علیرضا به داخل آپارتمان برگشت و در را بست. زود رفت سراغ میز و تند تند اسباب چای و ظرف میوه را برداشت و برد توی آشپزخانه. میوه ها را گذاشت داخل یخچال و بشقابها و چاقوها و اسباب چای را شست. یه نگاهی به مبلها و اطراف هال انداخت تا ببیند همه چیز مرتب است. خیالش راحت شد.
با خودش گفت خوب شد چیزی به فاطمه نگفتم. این جوری خوب شد. میگفتم حالا باید هزار سوال را جواب میدادم.
آمد و روی مبلی نشست و دستهایش را پشت سرش حلقه کرد و حرف های ساجده را در ذهنش تکرار میکرد.
عجب آدمایی پیدا میشن. یعنی واقعا راست گفته بود حال زنش خرابه؟ چقدر میخواسته بهش پول بده؟ لب تر کنه دانشجوها... یعنی این قدر وضع خرابه و ما نمیدونستیم... پس پشت پردهی این کلاسها و رفت و آمدها خبرای این جوری هم هست... خب یه کار مناسب واسه ساجده خانم... همین جور توی این فکرها بود که صدای باز شدن در آمد. فاطمه بود.
فاطمه به عادت همیشگی بلند گفت ســــــــــلام. طوری که هر کس هر جای خانه بود صدایش را بشنود. علیرضا از جایش بلند شد و گفت سلام. زهرا سادات از اتاق دم در دوید بیرون و خودش را به مامان چسباند. فاطمه کمی قربان صدقهی زهرا سادات رفت و همین طور که زهراسادات بغلش کرده بود و حالا کنار مادر راه میرفت دوتایی آمدند طرف علیرضا.
علیرضا گفت: خوبی؟ خسته نباشی.
- ممنون. شما هم.
و چادرش را از سرش درآورد و همین طور که تا میکرد به طرف اتاق خواب رفت. زهرا سادات هم همراه او.
- دختر خوشکلم چطوره؟ چی کار کرده؟
- کامپیوتر بازی کردم. مامان. مامان. خاله اومد خونمون.
- خاله؟!... خاله کی؟...
آه از نهاد علیرضا بلند شد. از دست زهرا سادات دهن لق حرصش در آمده بود. فکر اینجایش را دیگر نکرده بود.
زهرا سادات گفت: دوست بابا.
- دوست بابا!؟
- آره دیگه. کلی کتاب داره. خیلی خوشگله.
- خـــــــب دیگه چــــــــی؟ چی بهت گفت؟
- می خواست منو بخوره مامان. من ترسیدم. یه ساک گنده داشت. این هوا.
- خب. دیگه چی کار کرده دخترم؟
- مامان چی برام اوردی؟
زهرا سادات رفت سر وقت کیف مامان.
فاطمه گفت: چیزامو به هم نریزی هان. هر چی در اوردی باید بذاری سر جاش. شنیدی؟
- آره مامان. چشم. چشم. چشم.
- آفرین دختر گلم. یه گز دارم تو جیب کوچیکهی کیفه. درش بیار برات بازش کنم. بقیهی چیزامو نریز بیرون دیگه هیچی نیست.
همین طور که علیرضا روی مبل مثل متهمی که منتظر بازجو باشد نشسته بود و داشت فکر می کرد چه باید بگوید. فاطمه آمد توی هال و بعد وارد آشپزخانه شد و در یخچال رو باز کرد. قابلمهای را در آورد و یک انجیر سیاه و گذاشت دهنش و گاز زد و در همان حال رو کرد به علیرضا و با دهان در حال جویدن گفت: میخوای؟
- نه مرسی.
این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. فاطمه قابلمهی ماکارونی رو که دیشب درست کرده بود گذاشت سر گاز. علیرضا آمد در یخچال رو باز کرد و نگاهی داخل آن کرد و گفت: خربزه رو در بیارم؟
- اوووم... خوبه در بیار بخوریم.
علیرضا خربزه را درآورد و یک سینی هم از زیر سینک ظرفشویی برداشت و یک چاقو از داخل کابین سمت راست که کنار گاز بود و شروع کرد به قاچ کردن خربزه. فاطمه همین طور که ماکارونی رو هم میزد گفت: چه خبر؟
زهرا سادات با لپ برآمده آمد رو به روی اپن ایستاد.
- سلامتی.
- مهمون داشتی؟
- آره.
- کی بود؟
- یکی از شاگردای قدیمیم بود.
- خانم بود؟!
- آره.
- واقعا!؟ من فکر کردم زهراسادات چاخان...
که یک دفعه نگاهش افتاد به زهرا سادات و حرفش را خورد.
زهرا سادات خانم هم گفت خاله بوده. به سلامتی. خب پس دیگه دوست دخترات هم خونهی ما رو پیدا کردن؟!
- استغفرالله. این چه حرفیه جلو بچه میزنی؟!
- فاطمه صدایش را بلندتر کرد انگار که بخواهد قشنگ تو ذهن زهرا سادات بماند، گفت:
منظورم دوستای دخترته. دخترت که زهرا سادات خانمه. پس اون، دوست دخترت یعنی زهرا سادات بوده... آی قربون دوستای دخترم برم.
زهرا سادات با همان دهان پر و صدای جویده گفت: ولی اون دوست من نبود. دوست بابا بود.
و آب دهانش از کنار گز بیرون زد و روی چانهی جاری شد.
فاطمه و علیرضا از حرف زهرا سادات خندیدند.
فاطمه گفت: زهرا سادات جان. این سفره رو پهن می کنی؟
و سفره را دست او...
ناهار که خوردند همین طور که علیرضا و فاطمه سفره را جمع میکردند. علیرضا گفت: نمیپرسی کی بود؟ چی کار داشت؟
- فاطمه همین طور که داشت آخرین دانههای انگور دانه شده و افتاده روی سفره جایی که زهرا سادات نشسته بود، رو میخورد گفت: باید بپرسم؟
- خب. گفتم شاید بخوای بدونی؟
- دوست دارم بدونم ولی اگه لازم باشه خودت بهم میگی نه؟
- آره خب.
- ولی الان خیلی خستهام. لطف کن سفره رو جمع کن. عصر که برنامهای نداری؟
- چطور مگه؟
- میخواستم برم خرید اگه بیای با هم بریم یا میخوای زهرا سادات پیشت بمونه با مادرم میرم.
علیرضا یه کم فکر کرد. گفت به زهرا سادات قول دادم ببرمش پارک. سر راه دو تامون رو برسون پارک برو دنبال مامانت واسه خرید. اشکالی که نداره؟
- نه تازه بهترم هست. دیگه باهام نیستی که هی غر بزنی و هولم کنی که هنوز هیچی نخریده برگردیم.
عصر علیرضا توی ماشین و راه پارک سر صحبت را باز کرد و ماجرای آمدن ساجده در خانه برای فروختن کتاب تا قرار پنجشبنه را برای فاطمه تعریف کرد.
- پس صبح که من میرفتم تو منتظر بودی و به من چیزی نگفتی چرا؟
- مطمئن نبودم میاد نمیخواستم حرف و حدیثی پیش بیاد.
- چه حرف و حدیثی؟!
- خب دیگه شما زنا... رو این چیزا حساسید حتما میگفتی زنگ بزن نیاد یا میگفتی سر کار نمیرم ببینم کیه و اِلِه بِلِه.
- علیرضا تو واقعا دربارهی من این طور فکر میکنی؟! من کی تا حالا از این کارا کردم که بار دومم باشه.
- خب تا حالا اصلا همچین موردی پیش نیومده بود که ببینم چه واکنشی نشون میدی.
فاطمه چیزی نگفت.
- ببخشید. در هر صورت بایستی بهت میگفتم.
- فکر کنم دیگه در این حد منو میشناسی که من از غافلگیر شدن خوشم نمیاد. دوست دارم هر چیزی رو قبل از این که توش قرار بگیرم بدونم. همین. البته تو چیزایی که به من مربوطه. تو میتونی تو محل کارت یا هر جای دیگری با هر کی بخوای قرار بذاری وصحبت کنی ولی وقتی قرار باشه تو خونهای باشه که منم توش هستم. به منم بگو. خب حالا مشکلش چی بود؟
- چی بگم والله. پدرش مرده، اوضاعشون به هم ریخته، داشنگاه رو ول کرده الان هم که واسه چندرغاز صبح تا شب از در این خونه به اون خونه میره.
- تو مطمئنی حرفاش راسته؟
- آره بابا. گفتم که اتفاقی اومد در خونهی ما. با اصرار من هم حاضر شد بیاد صحبت کنیم.
- به هر حال من نمیگم بدبین باش ولی تو این دور و زمونه کم نیستند دخترایی که با نقشه وارد زندگی یه آدم دیگه میشن.
- حواسم هست. خودمم میخواستم از یکی از دوستام که تو دانشگاهشون درس میده بخوام یه پرس و جویی دربارهاش بکنه.
دو سه شب بعد علیرضا و فاطمه نشسته بودند تلویزیون تماشا میکردند. چیزی که تلویزیون پخش میکرد تکرار سریال طنزی بود که یه زن که شوهرش معتاد بوده و جدا شدهاند، قرار بود ارث کلانی به او برسد مشروط به اینکه پیش از مردن عمویش، شوهر کند. این وسط برادر زن هم منتظر است که عمو بمیرد و خواهرش مجرد بماند و ارث به او برسد.
بعد این زن با مردی (حمید لولایی) آشنا شد که زن و دو سه تا بچه داشت و صاحبخانه آنها را بیرون انداخته بود و آنها هم به ناچار رفته بودند و در آپارتمان نیمه ساختهی خود وسایلشان را پهن کرده بودند و زندگی که چه عرض کنم جان میکَندند. زن که به هیچ مردی اعتماد نمیکرد وقتی خوشقلبی و سادهدلی این مرد را دید به او پیشنهاد کرد که بیا یک ازدواج صوری بکنیم تا من ارثم از دستم نرود و بعد دوباره جدا بشویم و در عوض من هم نمیدانم فلان مبلغ پول مثلا صد میلیون تومان به تو میدهم.
حالا داستان به اینجا رسیده بود که زن حمید لولایی که خبر نداشت این زن چه کمکی از شوهرش میخواهد داشت به شوهرش اصرار میکرد که گناه دارد به این زن کمکم کن. ولی وقتی شوهرش دیگر مجبور شد بگوید او چه کمکی از او میخواهد، زن نزدیک بود سکته کند بعد هم داد و هوار که فلان میکنم و بهمان میکنم.
کلمات کلیدی :